یکی بـود ... یکی نـــبود
من همیشه از اول قصه های مادر بزرگ می ترسیدم
و آخر هم به واقعیت می پیوست…
یکی بــــود…یکی نــــــبود…!!!
[ دوشنبه سوم مهر 1391 ] [ 18:1 ] [ صـ.م ]
[
]
تست قالب های بیست اسکریپت
و آخر هم به واقعیت می پیوست…
یکی بــــود…یکی نــــــبود…!!!
و این قدرت را کسی به من داد ،
که روزی می گفت تنهایت نمی گذارم …
نه روزنـــامه
نه چمـــدان…
عـــاشقت شدم…
از کجا می فهمیدم مســـافری ...
یــک لبخنـــدم را بسته بندی کرده ام
برای روزی که اتفاقی تـــو را می بینم …
آنقدر تمـــــــــیز میخندم
که به خوشبختــــی ام حســــادت کنـــی …
و من در جیب هـــایــــم
دست های خالـــی ام را فریب دهـــم
که امن ترین جای دنیـــا را انتخاب کرده انــد …